گزیده از شعر مسافر

✖ﻣـــﯿﮕـــــﻦ ﺁﺩﻣﺎ ﻭﻗــــﺘﯽ ﻣـــﯿﻤــــﯿﺮﻥ ﺳَـــــﺮﺩ ✘ ﻣﯿـــــﺸــــــﻦ ✖
↩ ﻫَــــــﺮ ﮐﯽ ﺑـﺎﻫـﺎﻡ ﺳــــــــﺮﺩ ﺷﺪ، ««ﻣُــــــﺮﺩﻩ»» ﺣﺴــــــﺎﺑـــــــــﺶ ﻣــــــــﯿﮑـــــﻨﻢ↪
دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است. دو انسانی که جز آن خمیرهی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را میسازد، هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمیپیوندد.
متن کامل در ادامه مطلب...
همسفر! در این راه طولانی، که ما بیخبریم و چون باد میگذرد، بگذار خرده اختلافهایمان باهم، باقی بماند. خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
چرا که می دانم…
می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد …
و من …
در برابرشان جز نگریستن چاره ای ندارمش
مهربان باش …
مهربان باش که در آن پس این پنجره ی سبز قشنگ …
مهربان است کسی با من و تو …
چه قشنگ است نگاهی که به مهر …
بگشایی به همه…
بـا کــســـی . . .
بـا کــســـی . . .
رابــطـه ” احــســاســی“بر قـــرار کـــن کــه. . . .
نــه تــنهـــا
افــتخـــار میــکنــه تــو رو داره. . .
بــلــکـــه
حــاضـــره هــر” ریـــســکــی ” رو بـــکنـــه . . .
کـــه فــقــط
کـــنـــار ” تــــــو ” بـــاشـه. . .